ضرب المثل بهلول و خرقه،نان جو و سرکه

معنی ضرب المثل, داستان ضرب المثل ها داستان ضرب المثل بهلول و شنل و نان جو و سرکه یکی نبود. در زمان هارون الرشید مردی به نام بهلول بود. بهلول عالم و مردی بزرگ بود. صدای شاگردان امام صادق علیه السلام بود. او دیوانه شده بود که آنها با او کاری نداشتند و می توانست سخنان خود را به دیوانگی و در امان بودن از مجازات خلیفه بگوید. روزی هارون آرشید با تمسخر از بهلول پرسید: “حالت در آن دنیا با خوبی ها و بدی های مردم چگونه است؟ من فکر می کنم حال من در این دنیا به خوبی این دنیاست، اما از آن خبر ندارم.” روز قیامت نمیدانم که خداوند حساب دیوانگان است». چگونه آن را مدیریت خواهید کرد؟ بهلول دیوانه وار خندید و گفت: من یکراست به بهشت ​​رفتم تا حساب شما رسیدگی شود. هارون گفت: بگو چرا چنین می اندیشی؟ بهلول گفت: تنور نانوایی روشن است، برویم آنجا. برای اینکه به تو بگویم هارون فرصت خوبی برای خندیدن و تمسخر پیدا کرده است، با اطرافیان قدم زد. او و همه با بهلول از نانوایی به تنور رفتند.بهلول سینی بزرگی در تنور داغ گذاشت و گفت: از تودر قیامت می پرسند که چه داشتی و با آنها چه کردی، حالا با پاهای برهنه پا بر این سینی بگذار و دارایی خود را بشمار.هارون کفش هایش را درآورد و روی سینی گذاشت و گفت: من قصر دارم، باغ و باغ بزرگ دارم، خزانه پر پول دارم. او می خواست بهلول داستان را برنده شود و به او گفت: «حالا ببینم تو سینی داغ چه می کنی.» سینی روی زمین و گفت: «ببین چه راحت؟ من جز لباس پاره و نان جو و سرکه ندارم. که نان خورشتی من است.حالا فهمیدی که در آن دنیا رسیدگی به کار کسی آسانتر است.هارون اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید خداحافظی کرد از آن به بعد که می خواهند به کسی یادآوری کنند که هر چه آدم کمتر داشته باشد، کمتر مشکل دارند، این ضرب المثل و داستان های بهلول را می گویند.

مطلب پیشنهادی

ضرب المثل همین بخشیدن‌ها مرا به این روز انداخته!

ماجرای ضرب المثل این عفوها مرا به این روز رساند. از حافظ شیرازی پرسید. وقتی …