چند داستان انگلیسی با ترجمه فارسی

داستان انگلیسی, داستان انگلیسی با ترجمه

قصه کوتاه انگلیسی

cowboy

A cowboy rode into city and stopped at a saloon for a drink. Sadly, the locals at all times had a behavior of choosing on strangers. When he completed his drink, he discovered his horse had been stolenHe went again into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head with out even trying and fired a shot into the ceiling. “Which one in every of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with shocking forcefulness. Nobody answered. “Alright, I’m gonna have one other beer, and if my horse ain’t again exterior by the point I end, I’m gonna do what I achieved in Texas! And I don’t wish to must do what I achieved in Texas! “. Among the locals shifted restlessly. The person, true to his phrase, had one other beer, walked exterior, and his horse had been returned to the put up. He saddled up and began to trip out of city. The bartender wandered out of the bar and requested, “Say accomplice, earlier than you go… what occurred in Texas?” The cowboy turned again and mentioned, “I needed to stroll house

گاوچران

گاوچرانی داخل شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار 1 مهمان‌منزل ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند خلق بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او (گاوچران ) نوشیدنی‌اش را پایان کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و استادانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با شگفتی و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام 1 از شما بشر‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بینهایت خوب ، من 1 آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را پایان می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه تصادفاً افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه.

داستان انگلیسی, داستان انگلیسی با ترجمه

 قصه کوتاه انگلیسی با ترجمه پارسی

The lump of gold

Paul was a really wealthy man, however he by no means spent any of his cash.

He was scared that somebody would steal it.

He pretended to be poor and wore soiled outdated garments.

Folks laughed at him, however he didn’t care.

He solely cared about his cash.

At some point, he purchased a giant lump of gold.

He hid it in a gap by a tree.

Each night time, he went to the outlet to take a look at his treasure.

He sat and he seemed.

‘Nobody will ever discover my gold!’ he mentioned.

However one night time, a thief noticed Paul taking a look at his gold.

بیشتر بخوانید:  راستی من کجای دنیا بودم؟

And when Paul went house, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran

away!

The subsequent day, Paul went to take a look at his gold, nevertheless it wasn’t there.

It had disappeared!

Paul cried and cried!

He cried so loud {that a} sensible outdated man heard him.

He got here to assist.

Paul advised him the unhappy story of the stolen lump of gold.

‘Don’t fear,’ he mentioned.

‘Get a giant stone and put it within the gap by the tree.’

‘What?’ mentioned Paul.

‘Why?’

‘What did you do together with your lump of gold?’

‘I sat and checked out it day-after-day,’ mentioned Paul.

‘Precisely,’ mentioned the sensible outdated man.

‘You are able to do precisely the identical with a stone.’

Paul listened, thought for a second after which mentioned, ‘Sure, you’re proper. I’ve been very foolish. I

don’t want a lump of gold to be joyful!’

قطعه ی طلا

پاول مرد بینهایت ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش هزیننه نمی کرد.

او می ترسید که کسی آن را بدزدد.

وانمود می کرد بیچاره میباشد و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.

مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.

او تنها به پولهایش اهمیت می داد.

روزی 1 قطعه بزرگ طلا خرید.

آن را در چاله ای نزدیک 1 درخت پنهان کرد.

هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.

می نشست و نگاه می کرد.

می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»

اما 1 شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.

و وقتی پاول به منزل رفت دزد قطعه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و عقب‌نشینی کرد!

روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.

پنهان شده بود!

پاول آغاز به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!

صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.

او برای کمک آمد.

پاول ماجرای اندوه انگیز قطعه طلای به سرقت رفته را برایش توصیف کرد.

او گفت: «نگران نباش.»

«سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»

پاول گفت: «چی؟»

«چرا؟»

«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»

پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»

پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».

«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»

پاول گوش داد و کمی اندیشه کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه سرشاد بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»

داستان انگلیسی, داستان انگلیسی با ترجمه

قصه انگلیسی

Mr. robinson by no means Went to a dentist

Mr. robinson by no means Went to a dentist, as a result of he Was afraid.

however then his tooth started hurting lots, and he went to a dentist.

The dentist did quite a lot of work in his mouth for a very long time.

On the final day Mir Robinson Mentioned to him: “How a lot is all this Work going to price?”

The dentist mentioned,: “Twenty-five kilos,”

however he didn’t ask him for the cash.

After a month Mir Robinson phoned the dentist and mentioned: “You haven’t requested me for any cash for

بیشتر بخوانید:  کاریکلماتورهای تلخ و شیرین (5)

your Work final month.”

“Oh,” the dentist answered, “I by no means ask a gentleman for cash.”

“Then how do you reside?”Mr Robinson requested.

“Most gents pay me rapidly,” the dentist mentioned, “however Some don’t.

I await my cash for 2 months, after which I say, “That man isn’t a gentleman,” after which I ask

him for my cash”

آقای رابینسون به دلیل اضطراب، تا به حال پیش دندان پزشک نرفته بود.

اما روزی دندانش به تندی درد گرفت و او پیش 1 دندان پزشک رفت.

برای مدت زیادی دندان پزشک روی دندانش کار کرد.

روز آخر، آقای رابینسون به دندان پزشک گفت: “دستمزد تمامی این کارهای شما چقدر میباشد؟”

دندان پزشک گفت: “۲۵ پوند می شود.”

اما او از آقای رابینسون تقاضای پول نکرد.

1 ماه بعد، آقای رابینسون با دندان پزشک ارتباط گرفت و گفت: “شما دستمزد ماه گذشته ی خود را نگرفته اید.”

دندان پزشک پاسخ داد: “آه، من هرگز از انسانهای نجیب دستمزد نمی گیرم.”

آقای رابینسون پرسید: “پس چطور زندگی خود را اداره می کنید؟”

دندان پزشک گفت: “بیشتر انسانهای بزرگوار پول من را به سرعت پرداخت می کنند، اما برخی 9.

من 2 ماه برای دریافت پولم شکیبایی می کنم و بعد از آن می گویم: “آن مرد نجیب نیست و از او درخواست پول می کنم.”

داستان انگلیسی, داستان انگلیسی با ترجمه

قصه انگلیسی با ترجمه

 Harry’s Toes

One among Harry’s toes was greater than the opposite. “I can by no means discover boots and sneakers for my toes,”

he mentioned to his pal Dick.

“Why don’t you go to a shoemaker?” Dick mentioned. “A superb one could make you the precise sneakers.”

“I’ve by no means been to a shoemaker,” Harry mentioned. “Aren’t they very costly?”

“No,” Dick mentioned, “a few of them aren’t. There’s a superb one in our village, and he’s fairly low cost.

Right here’s his deal with.” He wrote one thing on a chunk of paper and gave it to Harry.

Harry went to the shoemaker in Dick’s village a couple of days later, and the shoemaker made him some

sneakers.

Harry went to the store once more per week later and seemed on the sneakers. Then he mentioned to the shoemaker

angrily, “You’re a foolish man! I mentioned, “Make one shoe greater than the opposite,” however you’ve made one

smaller than the opposite!”

پاهای هری

یکی از پاهای هری از آن یکی بزرگتر بود. او به یکی از دوستانش به نام دیک گفت : من اصلا نمی توانم کفش و پوتینی اندازه پایم پیدا کنم.

دیک گفت : چرا پیش 1 کفش‌دوز نمی‌روی؟ 1 کفش دوز خوب کفشی اندازه پاهایت می دوزد.

هری گفت : من تا به حال به کفش دوز مراجعه نکرده‌ام. خیلی گران نمی شود؟

دیک گفت : 9. بعضی از آنها گران نیستند. 1 کفش دوز خوب و نسبتا کم‌بها در روستای ما است. این هم نشانی اوست. دیک 1 چیزهایی روی کاغذ نوشت و به هری داد. چند روز بعد هری به کفش دوزی روستای دیک رفت و کفشی برای او دوخت.

هفته بعد هری دوباره به مغازه رفت و به کفشهایش نگاه کرد. بعد با اوقات‌تلخی به کفش دوز گفت : تو ابلهی! من گفتم : کفشی بدوز که 1 لنگه‌اش بزرگتر از دیگری باشد اما تو یکی را کوچکتر از دیگری دوختی.

Frogs

A bunch of frogs have been touring via the Woods.

Two of them fell right into a deep pit.

When the opposite frogs noticed how deep the pit Was, they advised the 2 frogs that they Have been pretty much as good as

 lifeless.

The 2 frogs ignored the feedback and tried to leap up out of the pit with all their migh.

Lastly, one of many frogs took heed to what the opposite frogs Have been Saying and gave up.

He fell down and died.

The opposite frog continued to leap as onerous as he may.

As soon as once more, the gang of frogs yelled at him to cease the ache and simply die.

He jumped even tougher and eventually made it out.

When he bought out, the opposite frogs mentioned: “Did you not hear us?”

The frog defined to them that he was deaf.

He thought they have been encouraging him your entire time.

This Story teaches two classes.

There may be energy of life and dying within the tongue.

encouraging phrase to somebody Who’s down can raise them up and assist them make it via the day.

A damaging Phrase to Somebody who’s down will be What it takes to kill them.

So, watch out of What you say.

گروهی از قورباغه ها، در حال گذشتن از جنگل بودند.

2 تا از قورباغه ها، داخل گودال بزرگی افتادند.

هنگامی که قورباغه های دیگر متوجه شدند که گودال چقدر عمیق میباشد، به 2 قورباغه ی دیگر گفتند که آنها دیگر می میرند.

آن 2 قورباغه، توجهی به صحبتهای آنها نکردند و سعی نمودند تا با همه ی توانشان از گودال به بیرون بپرند.

پایان، یکی از آن 2 قورباغه به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند عمل کرد و دست از سعی برداشت.

او به زمین افتاد و مرد.

قورباغه ی دیگر تا جایی که توان داشت برای بیرون پریدن، به سعی خود ادامه داد.

بار دیگر، بسیاری از قورباغه های دیگر با فریاد کشیدن از او خواستند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.

او حتی با تندی بیشتری پرید و سر انجام بیرون آمد.

وقتی بیرون آمد، قورباغه های دیگر گفتند: “آیا صدای ما را نمی شنیدی؟”

قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا بوده میباشد.

او اندیشه می کرد، در پایان این مدت آنها او را تشویق می کردند.

این قصه، 2 درس را می آموزد.

قدرت مرگ و زندگی در زبان میباشد.

استفاده از 1 واژه ی امیدوار کننده در مورد کسی که اندوهمند میباشد می تواند سبب پیشرفت او شود و کمک کند که شخص در طول روز سرزنده بماند.

استفاده از 1 واژه ی مخرب در مورد کسی که اندوهمند میباشد می تواند سبب مرگ او شود.

بنابراین، مواظب آنچه می گویید باشید.

منبع: خوی وب و بیتوته

مطلب پیشنهادی

دلنوشته های دلنشین

دلنوشته های زیبا ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﮐﻨﺞ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ …